اصول جلسه (58)

درس خارج اصول حضرت آيت الله هاشمى شاهرودى


جلسه 58 / دوشنبه / 10 / 12 / 1388


 معانى حروف


معانى حرفى و اسمى:


اولين بحث ما از مباحث لفظى عامى كه در همه ابواب مورد نياز است بحث از معانى حرفى و فرق آن با معانى اسمى است سابقاً از اين بحث به مناسبت بحث از تقسيمات وضع به وضع عام و خاص و موضوع له عام و خاص صحبت مى كردند به عنوان مصداق وضع عام و موضوع له خاص كه ما اين بحث را از آنجا جدا كرديم و در اينجا آورديم زيرا آن يك بحث مقدماتى در حقيقت وضع بود و اين يك بحث اصولى عمده است علاوه بر اينكه بحث در معانى حرفى تنها از حيث عام و خاص بودن آن نيست بلكه همينگونه كه اشاره شد بحث از اصل فرق ذاتى ميان معانى حرفى و آنچه كه شبيه معانى حرفى است مانند هيئات با معانى اسمى است و از آنجايى كه هيئات و حروف در همه ابواب فقهى مورد استفاده اند تشخيص اين بحث و تحليل آن كه آيا حروف معانيشان چه فرقى با معانى اسمى دارند و آيا آن ثمراتى كه خواهيم گفت مانند امكان تقييد و اطلاق در معانى هيئات و حروف و امثال اينها در آن جارى است يا نه.


اين موارد از جمله بحثهايى است كه در همه فقه مورد نياز است لذا اين بحث به عنوان يكى از مسائل اصلى ولى تحليلى مباحث الفاظ علم اصول قرار دارد كه ضابطه اصولى بودن بر آن منطبق است لذا بحث را ضمن بحثهاى لفظى اصلى علم اصول آورديم همچنانكه بحث از مدلول هيئت امر يا نهى يا جمله شرطيه ضمن بحثى اصولى است. البته همانگونه كه گفتيم اينجابحث از اصل معانى حرفى و هيئات نيست به جز در بخشى از هيئات كه بعداً خواهد آمد مانند هيئت مشتق و غيره ولى عمده مباحث تحليلى و از نوع سوم است يعنى بحث از اين است كه معانى حروف كه مشخص است چه فرقى با معانى اسمى مرادف آنها دارد كه مثلا گفته مى شود ( من ) براى ابتدا است على براى استعلاء است و امثال اينها با اينكه ابتدا و استعلاء و امثال اينها با ( من ) و ( على ) در عين اينكه يكى را به ديگرى تفسير كرديم مرادف نيست و ما مى توانيم از ابتدا و انتها خبر بدهيم بگوئيم ابتدا قبل از انتها است ولى از ( من ) و ( على ) نمى توانيم خبر بدهيم و آن را موضوع در جمله قرار دهيم.


يكى مسلك علاميت حروف است كه گفته اند حروف مانند علامات إعراب ( ضمه، فتحه، كسره ) هستند و خودشان فارغ از معنا هستند و معناى اسمى كه اين حرف بر آن داخل مى شود رامشخص مى كنند.


مسلك دوّم هم آليت و استقلاليت معنا در عالم لحاظ است كه مسلك معروفى است و صاحب كفايه اين را قائل شده است و نكاتى ذكر كرده است كه خواهد آمد.


مسلك سوّم هم نسبى بودن معناى حرفى است كه گفته اند معانى حرفى معانى ربطى است و نسب، روابط بين معانى اسمى را تشكيل مى دهد.


مسلك اوّل:  علاميت حروف:


1 ـ اما مسلك علاميت كه منسوب به رضى الدين شارح كافيه است ايشان تعبيرى دارد كه گفته است حروف براى معانى وضع نشده اند بلكه علامات اسامى و مدخولهاى خودشان هستند كه آنها معنا دارند و آنها را تشبيه كرده به حركات إعراب كه ذاتاً بى معنا است ولى علامتى است كه معناى مدخولش را مشخص مى كند.


مقصود ايشان اين است كه اسمى كه اين حرف بر آن داخل مى شود آن اسم موضوع براى آن معناى خاصى است نه اينكه آن اسم دال بر معناى خودش است و حرف هم يك معناى ديگرى بر آن اضافه مى كند و ما به نحو تعدد دال و مدلول دو معنا را كه جمع مى كنيم مى شود معناى مركب بلكه يك معناى مستعمل فيه است و اسمى كه اين حرف بر آن داخل شده آن اسم در آن معنا استعمال شده و آمدن اين حرف كأنه يك كد و علامتى است بر اينكه آن اسم را ما در آن معناى خاص بكار برديم مثلا سير را در سير خاصى كه از بصره شروع شده بكار برديم پس خود من مدلول ندارد و در حقيقت سير با كلمه ( من ) دلالت دارد بر سيرى كه ابتدائش از بصره بوده است و خود ( الى ) و ( من ) معنايى ندارند بلكه مشخص معناى مدخولشان هستند.


نقد مسلك اوّل:


اين قول قابل قبول نيست و در كلمات اصوليون رد شده است و گفته شده كه اگر مقصود از اين عدم دلالت اين باشد كه حروف دلالتى بر چيزى ندارد كه بطلانش مشخص است چون اگر چنين باشد بايد بتوانيم آن را از كلام حذف كنيم و معناى جمله مختل نشود با اينكه اينگونه نيست پس لابد مقصود اين است كه دلالتى دارد ولى نه بر معنا ابتدائاً همانگونه كه گفته شد بلكه بر اين كه مدخولش در چه معنايى بكار گرفته شده است كه اگر مقصود دومى است ـ كه ظاهراً مقصود دومى باشد ـ مى گوئيم اينكه دلالت دارد بر اينكه مدخولش در چه معنايى استعمال شده است و مراد از مدخولش چيست مقصود كدام مراد است چون ما قبلا در بحثهاى مقدماتى عرض كرديم كه دو مدلول و مراد در باب الفاظ داريم يك مدلول و مراد استعمالى كه لفظ در آن معنى استعمال مى شود و آن معنائى تصورى است كه به وسيله استعمال، لفظ به ذهن مخاطب اخطار مى شود و اسم آن را گذاشتيم دلالت استعمالى و ديگرى دلالت جدى كه مدلول نفسانى متكلم است و حالا كه از لفظ اين معنا را به ذهن مخاطب اخطار كرد و لفظ را در آن استعمال كرد آيا جداً هم آن را اراده كرده است و آن را مى خواهد يا نه مثلا توريه كرده و مراد جدى آن عام نبوده و خاص بوده است كه اسم آن راگذاشتيم دلالت بر مراد جدى يا مراد تصديقى دوم پس مدلول استعمالى مدلولى است كه از لفظ اخطار و تصور مى شود به ذهن طرف مقابل.


حال اينكه گفته شده حرف خودش بر معنايى دلالت ندارد حتى به نحو تعدد دال و مدلول بلكه مدلول و مراد از مدخولش را مشخص مى كند كدام يكى از اين دو مقصود است اگر مقصود مراد و مدلول استعمالى باشد به همين بيانى كه گفتيم حرف با مدخولش وضع شده بر اينكه مدخولش استعمال بشود در معناى خاص وقتى مى گوييم سرتُ من البصره ماده سير در حصه خاصّى از سير استعمال شده است كه سير از بصره باشد اين لازمه اش اين است كه ما بايستى قائل شويم بر اينكه كلمه سير كه اسم است يا وضع نشده است براى جامع بلكه براى حصه ابتدايى وضع شده است و در هر ماده اى به اختلاف حروفى كه بر آن داخل مى شود و أماكنى كه در آن شروع مى شود وضعهاى مختلفى براى اسامى در كار باشد به نحو وضع عام و موضوع له خاص كه اين خلاف وجدان است چون در لغت ماده سير يك وضع دارد به نحو وضع عام و موضوع له عام و اگر قائل شديم به اينكه اسم و ماده ( سير ) يك وضع عام و موضوع له عام دارد لازمه اش اين است كه بنابر اين در مواردى كه حرف بر آن داخل مى شود اين اسامى مجازاً در حصه خاصه از آن جامع استعمال شده باشد و بكار گرفته شده باشد و اين معنايش مجازيت همه موارد استعمالات اسماء است كه قابل قبول نبوده پس هر دو احتمال واضح البطلان است.


اگر مقصود آن باشد كه مراد استعمالى اسم، همان جامع است ولى وقتى حرف بر آن داخل مى شود در آن مورد مى فهميم كه مدلول جدى خاص است مثل موارد تعدد دال و مدلول در مقيد است كه مى گوييم مدلول جدى را مى فهميم مركب و مجموع ذات مقيد و قيد آن است كه لفظ مقيد در مرحله استعمال دال بر مقيد نيست بلكه مراد جدى مقيد است ; اين اگر باشد باز جوابش روشن است زيرا معنايش اين است كه حرف در مرحله مدلول استعمالى كه مدلول تصورى الفاظ است كه به ذهن مى آيد و اخطار مى شود هيچ گونه نقشى نداشته و اگر حذف شود تغييرى در دلالت تصورى ايجاد نمى كند با اينكه اينگونه نيست و ما مى بينيم كه حرف در مدلول استعمالى اگر حذف شود معنايى كه متصور مى شود تغيير مى كند بلكه مختل مى شود.


اگر مقصود اين است كه حروف بر معنا دلالت دارند ولى آن معنا جمع مى شود با معناى اسم و معناى مستقلى نيست و تقرر آن معنا در عالم ذهن و انسباق آن از الفاظ به ذهن متوقف بر اين است كه طرف آن هم در ذهن باشد و به تنهايى به ذهن نمى آيد بلكه همواره با تصور طرفش تصور مى شود اگر مقصود اين باشد اين درست است ولى اين رجوع به يكى از دو مسلك ديگر است چون بعد خواهيم گفت كه حروف كه دال بر معانى هستند جورى هستند كه اين معانى به تنهايى به ذهن نمى آيد بلكه بايستى طرفش هم تصور شود تا قابل تصور باشد و اين معنايش اين است كه حرف معنا دارد ولى سنخ معنايش اينگونه است كه مربوط به معناى اسمى در اطرافش است.


مسلك دوم:  آليّت حروف:


و اما مسلك دوم كه مسلك آليت است گفته شده است كه معانى حروف با اسماء يكى است و ميان آن دو فرق عرضى موجود است نه ذاتى به اين معنا كه ذات دو معناى اسمى و حرفى فرق نمى كند و فرق آنها مربوط مى شود به كيفيت لحاظ معنا در ذهن اما ملحوظ ومتصور وذات مفهومى كه تصور شده است و در ذهن آمده است در اسم و حرف يكى است زيرا كه ابتدا و يا انتها و يا استعلاء و هكذا ساير معانى حروف در عالم خارج يك جور است ويك منشأ بيشتر ندارد كه قائم به غير و حالتى از براى مثلا سير و بصره است اما در ذهن اين معناى واحد به دو نحو قابل تصور است يعنى گاهى ( ابتدا ) را به نحو مستقل نگاه مى كنى ابتدا را مى بينى اينجا اسم ابتدا براى آن وضع شده است و گاهى در عالم ذهن ( ابتدا ) را صفت شيئى قرار مى دهى مى گويى سير مبدء از بصره و منتهى شده به كوفه كه اگر به ابتدا و انتها اينگونه نگاه كردى بما هو حالةٌ اين لحاظ با لحاظ اول فرق مى كند اگر چه ملحوظ تو همان ابتدا است در اين صورت حرف براى آن وضع شده است پس حاصل مسلك آليت اين را مى گويد كه بعضى از معانى اينگونه هستند كه به دو شكل در ذهن قابل لحاظ هستند يكى لحاظ مستقل و ديگرى لحاظ غير مستقل و آلى اگر چه در خارج هميشه حقيقتشان يكى است ولى در ذهن به دو شكل قابل لحاظ هستند و اين دوئيت در لحاظ ذهنى سبب وضع حروف و اسماء و فرق آن ها با هم مى شود كه هر گاه به نحو آلى لحاظ شود حرف بايد استعمال شود و هر گاه به نحو استقلالى اسم براى آن وضع شده است و مرحوم صاحب كفايه در اين مسلك روى دو نكته تكيه مى كند.


دو نكته در مسلك آليّت حروف:


1 ـ يكى اينكه اين فرقى كه ميان حرف و اسم است ـ يعنى استقلاليت لحاظ و آليت آن ـ اختلاف در خود معنا نيست بلكه اختلافى در امر عرضى خارج از ذات معنا است ذات معناكه متصور است و مفهوم ابتداء است بيش از يكى نيست و اختلاف در كيفيت لحاظ ذهن از معنا است كه لحاظ ذهن لحاظ معنا و ماهيت و تصور آن است و خارج از ذات ملحوظ است.


2 ـ مطلب ديگر كه بيشتر به آن مى پردازد و بر آن اقامه برهان مى كند اينكه اين لحاظ آلى يا استقلالى نمى تواند در معناى موضوع له اخذ شود چون معانى موضوع له قرار دادى است و اگر كسى بگويد اين قيد را در آن اخذ كنيد ايشان مى گويد لحاظ آلى و استقلالى قابل اخذ در موضوع له اسامى و حروف به نحو شرطيت و قيديت و يا جزئيت نيستند در بيان اينكه چرا با اينكه وضع يك امر اختيارى و قراردادى و وضعى است و به دست واضعش است واضع نمى تواند استقلاليت و آليت را قيد معنا قرار دهد مى فرمايد چون كه سه اشكال معروف كفايه را كه خوانديد لازم مى آيد و سه محذور پيش مى آيد.


1  ) اينكه چون اين لحاظهاى وجودهاى ذهنى هستند و لازمه هر وجودى ذهنى آن است كه معانى اسماء و حروف همه معانى خاص شوند ولى نه خاص خارجى بلكه خاص ذهنى و ديگر وضع عام و موضوع له عام نخواهيم داشت و اين خلاف وجدان است.


2  ) لازمه اش اين است كه معناى موضوع له وقتى مقيد شد به قيدى كه لحاظ ذهنى است معناى موضوع له كه مقيد است ذهنى مى شود نه خارجى پس جرى و اطلاق و صدقش بر خارج مجازى خواهد شد چرا كه آنچه در خارج است موضوع له نيست بلكه جزء موضوع له است و جزء ديگر آن قيد ذهنى يا شرط است و از باب استعمال مركب يا مقيد در جزء يا ذات مقيد كه استعمال مجازى است و همه استعمالات مجاز خواهد شد و اين هم كه ممكن نيست اينگونه باشد.


3  ) اينكه اگر لحاظ، قيد معنا باشد در مقام استعمال، تعدد لحاظ لازم مى آيد زيرا متكلم وقتى مى خواهد استعمال كند معنى را بايد لحاظ كند از براى استعمال پس تعدد لحاظ بلكه اجتماع لحاظ استقلالى با لحاظ آلى بر يك ملحوظ لازم مى آيد كه اين هم محال است.